Didgaheno.ir | Fa | En | Login        
داستاني واقعی، کوتاه و آموزنده


13 اسفند 1393



داستاني واقعی، کوتاه و آموزنده



در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.
 تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.



معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند.
هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود.
اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.


خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.



پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.



ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.

بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است !
همين امروز گرمابخش قلب يک نفر شويد... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت



ارسال کننده : جناب آقای شایسته









  ارسال نظر

ايميل :  
وب سايت :  
نام و نام خانوادگی :  
نظر :
 


 
نظرات ارسالی
شاهين عزيز ، ممنون از حضور و اظهار نظرتان .
حسين زاده     وب سایت:

با سلام وعرض ادب و تبریک سال نو خدمت دوستان و استاد عالیقدر جناب آقای حسین زاده نظر من در باره مطالب فوق این است که تدی در جامعه زیاد است چه زیباست که در وزارت آموزش پرورش یک نهادی باشد که تدی ها شناسایی شوند و مسیر ها به آنها نشان داده شود در آینده شاهد افرادی خواهیم بود که کمک موثری در پیشرفت ایران عزیزمان نموده اند .آمار جهل و نادانی کاهش یافته و چه بسا از آمار زندانی ها و پرونده های سنگین موجود در قوه قضائیه نیز کاسته شود پس یک حرکت کوچک و الگو گرفته شده از خانم تامپسون کمک موثری خواهد نمود به جامعه .ممنون از اینکه مطلب فوق را در وب سایت محبوب دیدگاه نو ثبت نموده اید.
شاهین الهویردیزاده     وب سایت:

موفق باشى ، جناب آقاى زارعى .
حسين زاده     وب سایت:

اول از همه سلام،شاید باورش برات سخت باشه اما این تقریبا داستان زندگی منه ، تمام احساستم را برانگیخی و من تورا بخاطر یادآوری حس انساندوستانه می پرذستم و برایت آرزو ی یک زندگی زیبا با احساس را ارزومندم،
احمد زارعی     وب سایت: h.zarea92@gmail.com

جناب آرامى عزيز ، از لطف تان تشكر مى كنم . براى شما و خانواده محترمتان سال خوب و موفقيت آميزى آرزومندم .
حسين زاده     وب سایت:

با عرض سلام ووقت بخیر خدمت شما جناب آقای حسین زاده مدیر محترم وبا لیاقت.از اینکه مدتی نتوانستم از مطالب و تجربیات مفید شما بهر مند شوم از صمیم قلب پوزش میطلبم.مطلب بسیار جالب و آموزنده بود .پیشاپیش سال نو را به شما ریاست محترم تبریک عرض میکنم و برای شما و خانواده محترم آرزوی موفقیت و شادکامی دارم.در پناه خداوند سالم وبا نشاط ومسرور باشید.انقدر مراجعه من در یک مدت زمان خاص بنا به مشکلات به وب سایت جالب و آموزنده شما به تعویق افتاد که از حضور مجدد خجالت زده بودم.با درایت و لطف و محبت شما نسبت به اینجانب وظیفه خودم میدانستم که همیشه از راه دور با شما در ارتباط باشم و کمال تشکر و قدردانی را داشته باشم ولی متاسفانه سعادت نداشتم.انشاله در پناه خداوند سال خوب و خوشی داشته باشید کوچک شما رضا آرامی
رضا آرامی     وب سایت:

باسلام وتشکر از جناب شایشته جهت ارسال مطلب خوب و اموزنده وتشکر از جناب آقای حسین زاده بخاطر فراهم نمودن چنین بستری که ما از آن بهره مند میشویم .امیدواریم خداوند توفیق دهد این آموزه ها را سر لوحه کار خویش قرار دهیم.
رسول     وب سایت:

بسیار آموزنده و قابل توجه از جنابعالی و آقای شایسته تشکر میکنم ای کاش ما هم بتوانیم نام نیکی از خود بجا بگذاریم در پایان از آمزه های دینی ماست که: هرکس یک نفر را نجات دهد یک جامعه را نجات داده است
حیدر علی ایزدی     وب سایت:

مجيد آقا تبريك مى گويم . شما با ژرف انديشي و حس انساندوستانه تان سرنوشت يك انسان و خانواده اى را تغيير داديد و بسوى موفقيت رهنمونشان كرديد . راهتان مستدام باد .
حسين زاده     وب سایت:

حاج آقا سلام ، مطلب بسیار جالب و آموزنده ای بود . فکر کنم وقتی سرنوشت کس دیگری برای ما اهمیت داشته باشه سرنوشت ما هم برای خداوند بسیار مورد توجه قرار خواهد گرفت . یادم میاد زمانی به عنوان مربی والیبال مشغول آموزش به نوجوانان بودم و با توجه به علاقه بسیار زیادی که به این امر داشتم در خیابان که رفت و آمد می گردم نوجوانانی که قد بلند و فیزیک مناسب والیبال داشتند نظرم رو جلب می کرد و سعی می کردم به والیبال تشویقشون کنم . یه روز به نوجوانی برخورد کردم که یک فیزیک بسیار استثنائی داشت که تمامی شرایط یک بازیکن والیبال را میشد در هیکل ایشون دید . (قدی بیش از 198، دستانی بلند و کشیده که طول دستها به 212 سانتیمتر می رسید و با پاهایی بلند و کشیده همانند اسب .) یکم که باهاش صحبت کردم گفت که از بلندی قدش بسیار ناراحته و هر روز دارو مصرف میکنه تا قدش بیش از این بلند نشه . خلاصه تصمیم گرفتم با خانوادش صحبت کنم بلکه بتونم راضیشون کنم نه تنها مصرف دارو رو قطع کنن بلکه اجازه بدن با هزینه خودم دو سال به پسرشون آموزش بدم . و خداوند رو شاکرم که پس از دوسال کار و آموزش مداوم ایشون تونست در سوپرلیگ ایران در بهترین تیم به عنوان بازیکن اصلی بازی کنه و به دنیای والیبال حرفه ای وارد بشه . و البته من هم لطف خداوند را در تمام مراحل زندگیم شاهد بود .
majid     وب سایت:

سپاس فروان از داستان اموزنده تان
ناصر     وب سایت:

باسلام خدمت اقای حسین زاده..ازاقای شایسته به خاطر ارسال مطالب زیبا تشکرمیکنم..جناب اقای حسین زاده باور کنین اینکه اعمال ما بازتاب ایده های ماست کاملا اثبات شده است ...اینجا یک نقطه قابل تامل است خیلی مهمه دقت کنیم که درهرکار خیری که انجام میدهیم منتظر پاسخ و واکنش نباشیم .اگر این عادت را در خویشتن تمرین دهیم حتما بازتاب خوبی درروح ما ایجاد خواهد شد وگرنه انتظار و چشمداشت درمقابل کاری که انجام میدهیم مارا رسوا خواهد ساخت ..زمانی که درزندگی به بن بست رسیدیم اگر عین عمل ما پذیرفته شده باشد جوابش را درهمان گرفتاری خواهیم یافت نه هیچ جای دیگر ...من و شما و دیگران وظیفه انسانی مان است که به خویشتن خویش کمک کنیم ..مهم ترانکه دل و جرات یاری به کسی را داشته باشیم که دیگران ازانجام ان عاجز باشند .دست یه پیرزن و پیرمرد را گرفتن هنر است نه انسانی که همه دربرابرش تعظیم میکنند ...تو نیکی میکن و دردجله انداز که ایزد دربیابانت دهد باز ....قطره قطره از حقوقی که دریافت میکنیم به موهبت این مردمان دلسوز و کهنسالان عزیزی است که پیش ازما کوشیده اند بیایید لااقل دست انها را بگیریم.باتشکر مصطفی عبداللهی
مصطفی عبداللهی     وب سایت:

سلام خیلی زیبا بود رییس شعبه ما هم کم از خانم معلم داستان شما نداره
حسن ابوئی مهریزی     وب سایت:





© Copyright 2011. All right reserved. تمامی حقوق متعلق به این سایت برای محمد رضا حسین زاده محفوظ می باشد.