حيف و ميل بيتالمال و پيمانکار نگون بخت
قسمت دهم
در هنگام اجراي برنامه ها و پروژه هاي متعدد ساختماني، گاهي با اتفاقات تلخ و شيريني هم مواجه مي شديم. در اين قسمت و قسمت هاي بعدي به يكي دو نمونه از اين دست وقايع اشاره خواهم كرد.
روزی برای بازديد شعب و دیدار با همکاران راهی يکي از شهرستانهاي استان شدم. در اين جا اجازه ميخواهم به سبب احترام زيادي که به مردم فهيم شهرستان مورد اشارهام دارم نامی از آن مکان نياورم. به محض ورود به شعبه، ازدحام زيادي از مردم و مراجعين را مشاهده کردم. زن و مرد، پير و جوان، خردسال و بزرگسال در هم می لولیدند. صحنه رقتانگيزي بود. از اين که مردم به اين شکل در اذيت و رنج بودند از خودم خجالت کشيدم.
از رئيس شعبه پرسيدم "... آيا هر روز چنین وضعيتی رخ می دهد؟" و او پاسخ داد "... بله هر روز. تعداد مراجعين زياد است و گنجايش سالن خيلي کم". پرسيدم "...پس چطور به مشتريان سپردهگذار سرويس ميدهيد؟" و او جواب داد "... راستش را بخواهيد نميتوانيم سرويس مناسبي به اين گونه مشتريان بدهيم. ناچاريم در همين فضاي محدود، هم کارهاي خدماتي انجام دهيم و هم سرويسدهي به مشتريان خاص".
يکي از دلايل کمبود منابع شعبه همين امر بود. سوال کردم "... آيا امکان گسترش فضا براي مراجعين وجود دارد؟" و او پاسخ داد "... به دليل محدوديت زمين خیر".
با کارشناسان و همراهان وضعيت ملک شعبه را بررسي نموديم تا شايد بتوان راهي براي رهایی مردم از آن مخمصه پیدا کرد. راهي براي حفظ کرامت و شخصيت انسانيشان. راهی برای آن که بتوانند در فضاي دنج و آرامی با حفظ حرمت شان خدمات مورد نظرشان را دريافت کنند.
سرانجام پس از بررسي ها و جدل هاي فراوان راهحلي پيدا کرديم. اضافه کردن يک طبقه در بالاي شعبه. طبقه دوم احداث شود تا سرويسهاي خدماتي از قبيل پرداخت قبوض، جرايم، پرداخت حقوق کارکنان و سایر موارد در يک طبقه و سایر سرويسها از جمله سرويسدهي به مشتريان خاص در طبقه ديگر ارائه شوند. همان جا به مهندس حسامي رو کرده و گفتم "...طراحي و نقشهها را آماده کنند و رئيس شعبه برای دریافت مجوزهاي محلي از شهرداري و ديگر ارگانها همکاری کند".
من هم طبق معمول دنبال تأمين بودجه از مرکز رفتم. همه آن کارها در کمترين زمان انجام گرفتند. با برپایی مناقصه، پيمانکار پروژه هم انتخاب شد. صحنههاي رقتانگيز رنج و آزار مراجعين در ذهنم جاری بودند. می خواستم کارها هر چه زودتر شروع شده و اتمام یابند. هر روز پيگيری می نمودم و گزارش ها را می خواندم. پيمانکار شروع به کار کرده بود و براي اين که زيرساختها را براي احداث طبقه دوم آماده کند ديوارههاي کوتاه پشتبام را تخريب نموده بود. از شنيدن آن اخبار خوشحال بودم و همکاران را تشويق و ترغيب می کردم کارها را با جديت بیشتری دنبال کنند.
عيد مبعث فرا رسید. روز تعطيل. پیش از ظهر در خانه بودم که تلفن زنگ زد. رئيس شعبه مرکزي همان شهر بود. پس از احوالپرسي وضعيت پروژه را جويا شدم. او با اضطراب سخن ميگفت. نگران شده و پرسيدم "... اتفاقي افتاده؟" پاسخ داد "... بله آقاي رئيس. عدهاي از اهالي هجوم آورده و با پيمانکار درگير شدهاند و مسئول اجرایی اش را کتک زدهاند!".
نگرانيام بيشتر شد. از سلامتي پيمانکار جويا شدم. پاسخ دادند حال جسمياش خطرناک نيست ولي کمي آسيب ديده! پرسيدم "... مگر چه اتفاقي افتاده؟ پيمانکار مگر چه کاري کرده است که او را کتک زدهاند؟ آيا در حين اجراي پروژه کسي از شهروندان آسيب ديده که اين چنين خشمگين شدهاند؟"
رئيس شعبه شرمسارانه پاسخي داد که متحير شدم. باورم نميشد. او گفت "... چند روز پيش برخي از اهالي به فرمانداري و جاهاي ديگر شکايت کرده اند که بانک ملي با تخريب ديوار دور پشت بام شعبه، اقدام به حيف و ميل بيتالمال کرده. آنها معترض و شاکي هستند و خواستار توقف عملیات اجرایی شده اند". پرسيدم "... مگر به آنان توضيح نداديد که ميخواهيم براي رفاه خود مردم، طبقه دوم را احداث کنيم. احداث کنيم و ناچار به تخريب آن ديواره هستيم؟!"
رئيس شعبه گفت "... توضيح دادم ولي کارساز نشد. کارساز نشد و امروز در روز تعطيل که ما در شعبه نبوديم، آمدهاند سر پروژه و به بهانه حيف و ميل بيتالمال با نماینده پيمانکار درگير شدهاند و او را کتک زدهاند".
از شنيدن اين سخنان و اين حرفها خيلي برآشفته شدم. از مردم آن منطقه که بسيار انسانهاي فهيم و با فرهنگي هستند توقع چنان رفتاری نداشتم. بعدها دریافتیم عده ای با شيطنت، تعدادي از مردم را فريب داده و تحريک کردهاند.
با افراد واحد ساختمان تماس گرفته و گفتم "... فعالیت های اجرایی را متوقف کنيد". دستور دادم پيمانکار هم وسايلش را جمع کرده و محل را ترک کند. به رئيس شعبه گفتم در اولين فرصت موضوع را به آقايان فرماندار و امام جمعه شهرستان اطلاع دهد. تاکید کردم توضیح دهد بانک ملي براي رفاه و آسايش مردم، قصد اجراي آن پروژه را داشت و اکنون که اين اتفاق افتاده پروژه توقف یافته و بودجه آن صرف طرح دیگری در يکي ديگر از شهرستانها خواهد شد.
فرداي آن روز رئيس شعبه اطلاع داد فرماندار و امام جمعه شهرستان از وقوع آن حادثه ناراحت شده و عذرخواهي کرده اند. آنها درخواست نموده بودند عملیات اجرایی تعطيل نشود. پاسخ دادم بگوييد ادامه عملیات، ديگر امکانپذير نيست. در فاصه دو سه روز، آقاي فرماندار چندين بار تماس گرفتند و ضمن عذرخواهي تقاضاي ادامه پروژه را کردند و من کماکان پاسخ منفی دادم.
چند روزی از توقف عملیات اجرایی گذشته بود که خبر دادند معاون برنامهريزي استاندار براي ديدن شما آمده. به ا ستقبالش رفتم. در دفتر کارم نشستيم. از اين ور و آن ور حرف زدیم و سخناني بين مان رد و بدل شد. اما او می خواست مطلب دیگری را مطرح کند. بگويد و در نهايت لب به سخن گشود. لب به سخن گشود و گفت "... متاسفانه با خبر شدم با شيطنت عدهاي طرح اجرایی تان به مشکل برخورده". پاسخ دادم "...بله متأسفانه اين چنين بوده". سپس مختصري از رخدادها را توضيح دادم.
ايشان ضمن ابراز تأسف گفتند "... راستش را بخواهيد فرماندار شهرستان يکي دو باري با من تماس گرفته و از وقوع اين حادثه ابراز تاسف کرده و از من خواسته واسطه شوم و رضايت شما را براي ادامه عملیات اجرایی جلب کنم".
در پاسخ گفتم "... جناب آقاي مهندس، لازم نبود به خاطر اين موضوع به زحمت بيفتيد و حضوري تشريف بياوريد. اگر تلفني هم اين مطلب را ميگفتيد به احترام شما حتماً تجديدنظر ميکرديم " و در ادامه گفتم "... راستش را بخواهيد هدفم از تعلل اين بود که مرتکبين آن حادثه متوجه اشتباهشان بشوند. قصد و هدف ما از اجراي پروژه خدمت به مردم و رفاه آنان بود. چطور ميتوانيم اين پروژه را کنار بگذاريم؟! اگر آقاي فرماندار قول بدهد که ديگر شاهد اين اتفاقات نباشيم و امنيت همکاران ما را تأمين کنند، پروژه را شروع ميکنيم".
ايشان مجدداً ضمن ابراز تأسف از وقوع اين حادثه و تشکر از حسن نيت ما گفتند امنيت همکاران تأمين خواهد شد. فرداي آن روز افراد پيمانکار را با سلام و صلوات به محل پروژه فرستاديم تا عملیات متوقف شده را دوباره شروع کنند. هر روز پيگيری می کردم تا اتفاق ناگوار ديگري رخ ندهد که خوشبختانه رخ هم نداد. ميگفتند با آن عده برخورد کردهاند. برخورد کردهاند و سر جايشان نشاندهاند. مسئولين محلي هم در ادامه پروژه همکاري خوبي داشتند. پروژه سرانجام به اتمام رسيد و شعبه با چهره و فضاي جديدي به استقبال مردم و مشتريان رفت.
راهی مراسم افتتاحيه نشدم، اما بعد از مدتي براي سرکشي به شعب و ديدن همکاران به شهرستان رفتم و از شعبه پس از اتمام پروژه و احداث طبقه دوم بازدید کردم. از اين که مي ديدم مردم با آسودگي و آسايش در فضاي زيباي شعبه به گيشهها مراجعه ميکنند، مراجعه ميکنند و در کمترين زمان کارشان به اتمام ميرسد نفس راحتي کشيدم. نفس راحتي کشيدم و وجدانم آسوده گرفت. آسوده گرفت چرا که توانسته بودیم براي مردم کار کوچکي انجام دهيم.
قسمت نهم
قسمت یازدهم